کد مطلب:140418 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:106

مبارزت عبدالله بن الحسن و شهادت آن جوان با سه تن از غلامان
مرحوم ملا حسین كاشفی می نویسد:

عبدالله بن الحسن جوانی نوخاسته و همچون ماه ناكاسته و سرو آراسته بود، وی محضر عم بزرگوار خود آمد و عرضه داشت:

ای عم بزرگوار مرا اجازت ده كه بیش از این طاقت فراق خویشان را ندارم.

امام حسین علیه السلام فرمود: تو را چگونه اجازت حرب دهم كه یادگار برادرم هستی و نزد من با جان شیرین برابر می باشی.

عبدالله امام را قسم داد و در گرفتن اذن اصرار زیاد نمود تا بالاخره اجازه حرب گرفت و روی به میدان نهاد و این رجز را خواند.



ان تنكرونی فانا فرع الحسن

سبط النبی المصطفی و المؤتمن



و ابیات ابوالمفاخر در ترجمه رجز او اینست:



خواجه هر دو جهان جد من است

جد دیگر ولی ذوالمنن است



پدر محترم محتشمم

نور بینائی زهراء حسن است



وین شهنشاه گرانمایه حسین

هادی راه حق و عم من است



نائب ذوالمنن است اندر دین

آنكه امروز امام زمن است



طایر قدسم و عم و پدرم

شهره طیار مرصع بدن است






تو چه مرغی و تو را خارجیان

روش و پرورش اندر چه فن است



حاصل عمر شما اهل نفاق

طاعت و پیروی اهرمن است



روز رفتن به سقر كار شماست

جان ربودن ز بدن كار من است



باری چون عبدالله برای مبارزت به میدان آمد اصلا توقف و درنگ ننمود بلكه از گرد راه كه رسید روی به قلب لشگر عمر سعد نهاد و صفوف را همچنان شكافت تا به نزدیك آن ناپاك رسید، عمر سعد از بیم تیغ شاهزاده عنان مركب كشید و در میان سواران گریخت، عبدالله بمیدان بازگشت و زمانی استراحت نمود و خستگی گرفت آنگاه مبارز طلبید چون عمر سعد دید عبدالله روی به عرصه گاه میدان آورد خود را به پیش صف لشگر رساند و مردان را به حرب با او تحریص و ترغیب نموده و وعده زر و خلعت و غلام و مركب داد، بختری بن عمرو شامی پیش وی آمد و گفت ای پسر سعد دعوی سپهسالاری لشگر می كنی و داعیه سالاری و سرداری سپاه داری ولی نیك می گریزی و از بیم تیغ این جوان هاشمی فرار می كنی.

عمر سعد خجل شد و گفت: ای بختری جان عزیز است و عمر بی عوض اگر نمی گریختم جان از كف او نبرده و عمر عزیز را وداع كرده بودم و اگر صدق گفتار مرا بخواهی بدانی اكنون این پسر در میدان ایستاده و مبارز می طلبد برو تا دستبرد هاشمیان را ملاحظه نمائی و از درخت كارزار و نهال حرب و پیكار ایشان میوه ناكامی و بی فرجامی بچینی.

بختری از سخن عمر سعد منفعل شده و آتش غضبش مشتعل گشته با پانصد سوار كه تحت فرمانش بودند روی به عبدالله آوردند و از صف سپاه امام حسین محمد بن انس و اسد بن ابی دجانه و پیروزان غلام امام حسن علیه السلام به مدد شاهزاده آمدند و پیروزان خود را در پیش افكنده در برابر بختری درآمد، بختری از غایت خشم بر پیروزان حمله كرد، پیروزان نیز با او درآویخت عبدالله بر غلام


خود بترسید نیزه درربوده روی بدان سواران نهاد و اسد و محمد بن انس در عقب وی حمله كردند پیروزان چون دید شاهزاده حمله كرد او نیز از بختری برگشته با ایشان متفق شد به یك حمله آن پانصد سوار را برداشته می دوانیدند تا به قلبگاه لشگر رسانیدند، شبث بن ربعی با پانصد سوار از صف لشگر جنبیده بانگ بر بختری زد كه شرم نداری كه با این همه مردان كاری از پیش چهار تن روی به گریز می آری، پس او را با لشگر او بازگردانید و خود نیز با پانصد سوار حمله كرده گرداگرد آن چهار مبارز را فروگرفتند، عبدالله روی به شبث آورد و محمد و اسد با وی بودند اما پیروزان دیگر باره بر بختری حمله آورد و لشگر او را زیر و زبر كرد.

از عمر بن سعد ملعون نقل شده كه گفت: من در آن روز حرب پیروزان را تفرج می كردم و سوگند به خدایكه اگر یك شربت آب می یافت همه لشگر ما را كفایت می كرد از غایت شجاعتی كه داشت و من می شمردم كه صد و سی كس را با نیزه و بیست كس را با شمشیر هلاك گردانید.

راوی گوید: پیروزان از بسیاری حرب كوفته شد برگشت تا به ملازمت امام علیه السلام رود كه عثمان موصلی از قفای او درآمد و بی خبر نیزه ای بر كمر وی زد كه از پشت اسب درافتاد و اسب رم كرده روی به صحرا نهاد پیروزان چون پیاده بماند نیزه بیفكند و سپر در سر كشیده تیغ از نیام برآورد و با آن نامردان درآویخت.

اما اسد بن ابودجانه چون پیروزان را پیاده دید بانگ بر مركب خود زده حمله كرد و از حلقه ای كه گرد پیروزان زده بودند چهارده كس را به قتل آورد و باقی فرار كردند و اسد نزدیك پیروزان آمد و گفت ای برادر جهد كن و بر اسب من بنشین، پیروزان خواست كه سوار شود ناگاه مخالفان از چهار سوی ایشان درآمده آغاز حرب كردند، اسد پیروزان را گذاشت و پیش ایشان قرار گرفت و بحرب با آنها مشغول گشت، در اثنای محاربه بختری از دست راست اسد درآمد و نیزه ای بر


پهلوی وی زد كه سر سنان از پهلوی دیگر بیرون شد و نیزه از دست اسد بیفتاد، خواست كه تیغ بكشد دستش كار نكرد ازرق بن هاشم درآمد و به یك ضربت كار اسد را تمام كرد.

اما شاهزاده با شبث بن ربعی درآویخته بود و در اثنای گیرودار هفده زخم بر وی زده بودند عاقبت بكوشید تا آن قوم از وی گریزان شدند و چون دید كه آن لشگر نحوست اثر گرد پیروزان و اسد را فرو گرفته اند به جانب ایشان تاخت و در محلی رسید كه اسد شهید شده بود عبدالله درآمد و قاتل اسد را با یك طعن نیزه هلاك كرد و بختری را مجروح نمود، لشگر از وی فرار كردند و او پیش آمد پیروزان را دید افتاده دست دراز كرد او را از زمین درربود و در پیش زین گرفته و روان شد، اسب عبدالله چون چند قدمی برفت فرو ماند زیرا بیش از صد چوبه تیر به آن حیوان زده بودند و در عین حال تشنه و گرسنه و خسته نیز بود و وقتی سواران بر آن دو تن شدند طاقت نیاورد و از رفتار باز ایستاد عبدالله پیاده شد و پیروزان را از اسب فرو گرفت عمش عون بن علی چون وی را پیاده دید مركب بتاخت و اسب یدكی آورد تا عبدالله سوار شد و بازوی پیروزان را گرفت و بدست عون داد، عون خواست كه راه بیفتد پیروزان به روی زمین پرت شد و جان بحق تسلیم كرد رضوان الله علیه.

عبدالله بگریه درآمد و عون نیز گریان گردیده و بر فوت او افسوس و دریغ می خوردند.

شعر



از غم و حسرت یاران وفادار دریغ

ترك احباب گرفتند به یكبار دریغ



با لب تشنه به خون غرقه برفتند افسوس

ما بماندیم به صد حسرت و تیمار دریغ




دیگر باره شاهزاده والاتبار روی به لشگر مخالف آورده مبارز طلبید، هیچ كس را داعیه حرب او نشد و هر چند عمر سعد مبالغه می كرد كسی سخن او را نمی شنید، پسر سعد در غضب شده لشگر خود را دشنام می داد و نفرین می كرد، یوسف بن احجار اسب پیش راند و گفت: ای پسر سعد منشور ملك ری را تو گرفته ای و علم سپهسالاری را تو برافراشته ای چرا خودت پیش نمی روی و ما را نكوهش می كنی؟

عمر سعد جواب داد: امیر مرا امر نكرده كه خود به حرب بروم بلكه این لشگر را در فرمان من كرده تا ایشان را به حرب بفرستم، پس تو باید فرمان من ببری نه آنكه به من فرمان دهی، برو با این پسر حرب كن و الا از تو پیش پسر زیاد شكایت كنم.

یوسف بن احجار ترسید و مركب برانگیخته به مصاف عبدالله آمد و از گرد راه كه رسید نیزه را حواله سینه عبدالله كرد شاهزاده طعنه او را رد كرد نیزه ای بر حلقومش زد كه سر سنان از قفایش آشكار شد و آن شقی نگونسار از مركب درافتاد و جان به مالك دوزخ سپرد، پسرش طارق بن یوسف چون حال پدر بدینگونه دید روی به مصاف عبدالله آورد و زبان به بیهوده گوئی گشاده و رسم حیا و ادب بر یك طرف نهاده، دشنام می داد و سخنان ناسزا می گفت.

عبدالله را طاقت طاق شده با نیزه بر طارق حمله كرد، طارق با چابكی تمام تیغ كشید و نیزه عبدالله را به دو نیم كرد و خواست كه همان تیغ را بر عبدالله فرود آورد كه عبدالله مركب تاخت و سر دست او را با تیغ در هوا بگرفت و چنان دستش را پیچاند كه استخوان ساعدش درهم شكست و تیغش بیفتاد، عبدالله بدست دیگر كمرش بگرفت و بهر دو دست او را از خانه زین ربود و چنان بر زمین زد كه همه استخوانهایش خورد شد.

طارق عموئی داشت كه نامش مدرك بن سهل بود، وی از كشته شدن پسر عم


خود غبار الم و غم بر دلش نشسته به میدان آمد و فحش بسیار نسبت به حیدر كرار و فرزندان نامدار آن حضرت داد.

عبدالله را تحمل نمانده در همان گرمی اسب بتاخت و تیغی محرف بر او فرو آورد كه سر و هر دو دست و یك نیمه از تنش بر زمین افتاد و نیم دیگرش بر روی زین ماند، شاهزاده پایش را گرفت از اسب دور انداخت و از مركب به زیر آمد و بر مركب گرانمایه و تازی او سوار شد و مبارز طلبید.

لشگریان از ضرب تیغ او هراسان شده سر در پیش انداختند و هول و هیبتی از وی در دل دشمنان افتاد عبدالله چون دید كه هیچ مبارزی به میدان او نمی آید دلتنگ شده خواست خود را بر سپاه دشمنان زند ناگاه دید نیزه ای قوی در آن صحرا افتاده فی الحال آن را ربود و گرد سر گرداند و روی به میمنه لشگر نهاد و صف ایشان را از جای بركند و دوازده كس را به طعن نیزه بیفكند و برگشته نزد امام علیه السلام آمد و عرض كرد:

یا عماه العطش!!

حضرت امام علیه السلام فرمودند: ای روشنائی دیده عم و ای بهجت افزای سینه پر غم الحال جد و پدرت تو را آب خواهند داد و مرحم راحت بر جراحتهای دل تو خواهند نهاد.

پس عبدالله بدین بشارت مسرور گشته روی به میدان نهاد، قرب پنج هزار مرد به یكبار بر او حمله كردند و با تیر و تیغ و نیزه و سنان و ناوك و زوبین و خنجر زخم بر وی می زدند تا از كار بازماند و حمله كرده خواست كه به یك طرف بیرون رود نگذاشتند.

عباس بن علی علیه السلام كه علمدار لشگر امام علیه السلام بود خود با برادرش عون بن علی علیه السلام به مدد عبدالله آمده او را از میان لشگر بیرون آوردند و عبدالله زخم بسیار خورده بود و آهسته می راند ناگاه بنهان بن زهیر از عقب وی درآمد و


ضربتی میان دو كتف وی زد چنانچه شاهزاده از مركب به زمین افتاد و بعالم قدس قدم نهاد.

عباس باز نگریست و آن حال را مشاهده نمود اسب تاخت و خود را به بنهان رساند و با یك ضربت سر نحس او را ده گام دور انداخت، پسرش حمزة بن بنهان خواست كه نیزه بر عباس زند كه عون بن علی علیه السلام پیشدستی كرد با تیغ دست و نیزه حمزه را بیانداخت و عباس با تیغ دیگر كارش را ساخت و عبدالله را برداشته پیش خیمه امام حسین علیه السلام آورد.